دیگر از این حصار زیبای تنم متنفرم ! گاهی به سرم میزند ! به سرم می زند بشکنم این حصار را و ازاد زندگی کنم ! دور از هر عقایدی احساس میکنم همه مان ابزاری شده ایم برای هم ! برای لذت بردن از هم ! گاهی فکر میکنم اگر نبود این واژه ی "لذت" چه می آمد بر سر انسان ؟! بدبین که میشوم به همه ی آدم ها به یک چشم می نگرم ! گویی همه شان مثل یک "سگ هرجایی " بو میکشند برای یک لقمه ی چرب و تازه ! و این جمله مدام در ذهنم تکرار می شود " مگر آنکه عکسش ثابت شود " خدای من ! میدانم گاهی آن بالا قاه قاه به یاوه گویی هایم میخندی ! راستی آن بالا هم همین قدر مثل این پایین زیباست ؟!؟!؟ |