سنگینم . انگشت های لجبازم، هنوز هم که هنوزه مشتشون رو وا نکردن. از حس خشم خالی نمی شن . و گاهی دو دستم گره میشن زیر گلوم و خفه ام میکنن. دارم زور میزنم نفسم از ته حلقم بالا بیاد.تا حداقل با لکنت زبونم که شده بگم"هی یه نفسی میاد و میره". گاهی تا سر حد جنون ، خندیدن و شاد بودنم رو نمیفهمم!حتی یه شکلات ساده برای بک لحظه تموم دنیای من میشه. امروز از اون روزها بود که همه چیز با من سر جنگ داشت. از در لعنتی اتاق بگیر تا فکرهای احمقانه ام.
یک نفر به من سرمشق مبارزه بدهد.همین.